شرمندگی پدر...
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...

پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۱ ساعت 10:29 توسط نویسنده:م.میثم
|
فلسفه تشکیل این وب: